مشرق- مثنوی زير، در رثای قمر بنیهاشم ابوالفضلالعباس عليهالسلام است:
آب؛ بســمالله رحمـن رحيــم
"هسـتي از آب است" (قـرآن کريم)
اي دل امشب، هوشت از سر رفته است
جام صبرت گوييا سر رفته است
اي قلم! امشب ز تو خون ميچکد
اي ني! امشب از تو افسون ميچکد
نبضم امشب سخت دلدل ميزند
قلـبم اللهم عجل ميزنـد...
... بشنويد اي عاشقان اين باب را
داستــانِ خـوابِ نـابِ آب را:
خواب ديدم خواب هستم، خوابِ خواب
خواب ديـــدم: آب هسـتم؛ آب؛ آب...
خواب ديدم آبم اما تشنهام
مثلِ کامِ مـردِ سـقا تشنهام
آب ميخواهم ولي از دســتِ او
مستِ اويم، مستِ اويم، مستِ او
خواب ديدم: ماه، مهمانم شده
مهــرِ او آميــزه جــانم شـده
خواب ديدم ماه را در خويشتن
عکسِ او در من، نگاهِ او به من
با شتاب آمد سوي من، مستِ مست
آمد آمـد تا لبِ چشــمم نشســـت
عکسِ او در سينه من، جان گرفت
سايه در آييـنه مـن، جـان گرفـت
عشق را در قاب هرگز ديدهاي؟
ماه را در آب هـرگـز ديـدهاي؟
گفتمش: «خوش آمدي اي خوشلقا
آمـــدي جــانم؟ ولـي حـالا چــرا؟»
گفتمش: «اي بر جبينت جاي مُهر
آمدي؛ امـا چـرا اين وقتِ ظُـهر؟»
ماه، ناگَــه لب به دردِ دل گشـود...
لب؛ چه گويم يک گلِ سرخ کبود...
با دو چشمِ خيسِ خيس از سيلِ اشک،
با لبــاني خشــکتر از کــامِ مشــک،
گفت: « اي آب! اي روان! اي جانِ جان!
اي جهـــان زنـده به تــو! اي ميـزبـان!
ميـهمـانِ خويـش را آبـي بده
نيمه جان خويش را آبي بده...»
او سخن مي گفت و من محو نگاه
او سخن از آب... من از روي مــاه
او سخن ميگفت از " آتش" از "عطش"
مــن سخــن ميگفتـم از روي مهـَـش
او به من مشتاق و من مشتاقِ او
چشـــمِ مـن بر ابـروانِ طـاقِ او
او برايـم از صفـاي دل ســرود
از عطش، از آتشِ ساحل سرود
ماه گفت: « اي آب! خورشيد آن طرف
منتظر مانده است در صحـراي طف.»
من از او پرسيدم: «اين خورشيد کيست؟
تشنـه است آيـا؟ چرا؟ منظور چيست؟ »
اشـک، چشمان قشنگش را گرفت
بغـض هم حلقومِ تنگش را گرفت
مــاه نـاگـاه آه از دل برکشيــد
قطرههاي اشک او بر من چکيد
اشک شورَش در دلم شوري فکند
نور رويــش در دلـم نوري فکنـد
گفت: «خورشيد آن طرفتر تشنه است
دور او يـک فوج کـفتـر، تشنـه اســت.»
گفت: «فرزندانِ زمــزم تشـنـهانـد.»
گفت: «حتي مشکها هم تشنهاند.»
گفتمش: «اين تشنه، آخر کيست؟ هان؟
قصه خورشيـد و کفتـر چيست؟ هـان..؟»
ماه گفت: «اي آب! بس کن حرف را
خستـهام؛ پـر کـن برايـم ظــرف را»
ناگهان ماه آمد و نزدم نشست
آستين بالا زد او از ساقِ دست
مُشتي از من برگرفت او بهر خود
دسـت او از بوسه من ســرد شد
مُشت خود را چون سبـو پـر آب کرد
يک طرف او تشنه، يک سو آبِ سرد
يک نفس تا بوسه بر لب مانده بود
ماه اما دست من را خوانده بود...
ناگهـان انگشــت هاي او گسيــخت
"آن سبو بشکست و آن پيمانه ريخت"
ياد کرد از کفترِ تشنه به آب
از لبِ خورشيد و هُرمِ آفتاب
لحظهاي آهي کشيد و رخ نهفت
آب را بر صورتم پاشيد و گفت:
«کفتران در فکر اينکه با شتاب
آورد از چاه نخشب، ماه، آب
وانگهي من آب نوشم خوشخيال؟
کفتران را وا نهم بشکستهبال؟
هاي! هيهات اي لب خشکيدهام
گر گذارم آب نوشي از کفم
آب کم جو، تشنگي آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست»
اين بگفت و آب را از دست ريخت
مشک را پرآب کرد آنگه گريخت
شد سوار اسب، ماه چارده
مست افتاد از سرش طرف کُـلَه
کردمش از دور با حسرت نگاه
مدّ من شد جزر و موجم شد تباه
ناگهان ديدم که ديوي روسياه
با کمان و تير، آمد سوي ماه
تير او ناگه ز بند چله جَست
بر دل مشک مه زيبا نشست
اسب را شد خيس، زين و پشت و يال
ماه، از اندوه، خم شد چون هلال
تا قمر طی کرد منزلها ز بیم
خم شد و برگشت عرجون قدیم
ماه حيران ماند و عالَم در خسوف
آن طرف، خورشيد هم شد در کسوف
ديو زشت ديگري آمد ز راه
بست راه ماه را بر خيمهگاه
تيغ خشم و کينه را بيرون کشيد
دستهاي ميهمانم را بريد
ماه گويي باز اما جان گرفت
مشک را اين بار با دندان گرفت
ناگهان تير سوم از ره رسيد
چشم زيباي مه من را دريد
زخم چشمش، چهره را در خون کشيد
تير را با زانوان بيرون کشيد
تيرباران شد تمام پيکرش
همچو رگبار شهابي بر سرش
ديو پست ديگري از ره رسيد
گرز او بر تارک آن مه رسيد
ناگهان ديدم ميان آن سپاه
گرز را بر فرقِ قرصِ ماه... آه
ديدم آن دم با همين چشمانِ سر
چشـمه اي از معجـز شق القمـر...
ماه من از اسب بر خاک اوفتاد
گوييا از عرش، افلاک اوفتاد
يک سپاه از ديوهاي زشت و پست
جملگي شمشيرهاي کين به دست
دوره کردند از همه سو ماه را
خرد کردند استخوان شاه را
پيکر صدچاک هرگز ديدهاي؟
ماه را بر خاک هرگز ديدهاي؟
پاره پاره شد تنش از خشم و کین
صد ستاره ریخت بر روی زمین
پیکرش گرچه دونیم افتاد، آه
بدرِ کامل میشود در نیمه، ماه
ماه اما در پی خورشید بود
چشم باقیمانده هم در خون غنود
صورتش را کرد رو به خيمه گاه
گفت: خورشيد! اي تمام نور ماه!
ناگهان مهتاب، رد الشمس کرد
چشم او دستان من را لمس كرد
گوييا ياد کسي افتاده بود
آب، مَهر مادر خورشيد بود
دشت ناگه پر ز عطر ياس شد
حوض کوثر، مادر عباس شد
ديدمش فرداي آن روز، اي دريغ
مـاه را بــر روي ني، در زير تيـغ
ميهمان خويش را در زيرِ پي
ماهمان خويش را بر روي ني
ميهمان را بر سرِ ني ديدم... آه
ماهمان را بر سر ني ديدم... آه
راستي سرنيزه ديدن مشکل است
ماه را بر نيـزه ديدن مشـکل است
با خودم گفتم: « دريغا... اي دريغ...
ماه را ديــدي ميـان تيـر و تيـغ...
ميهــمان تشنـه را بـردي زِ ياد
خاک و آتش بر سرت اي آب؛ باد
اي دلِ من! تا ابـد رويت سيـاه...
ديدي اينها را و تاب آوردي؟ آه...
ماه من، بیجان شد اما جان گرفت
مثنوی در نیمهره پایان گرفت
*حامد شیخپور
آب؛ بســمالله رحمـن رحيــم
"هسـتي از آب است" (قـرآن کريم)
اي دل امشب، هوشت از سر رفته است
جام صبرت گوييا سر رفته است
اي قلم! امشب ز تو خون ميچکد
اي ني! امشب از تو افسون ميچکد
نبضم امشب سخت دلدل ميزند
قلـبم اللهم عجل ميزنـد...
... بشنويد اي عاشقان اين باب را
داستــانِ خـوابِ نـابِ آب را:
خواب ديدم خواب هستم، خوابِ خواب
خواب ديـــدم: آب هسـتم؛ آب؛ آب...
خواب ديدم آبم اما تشنهام
مثلِ کامِ مـردِ سـقا تشنهام
آب ميخواهم ولي از دســتِ او
مستِ اويم، مستِ اويم، مستِ او
خواب ديدم: ماه، مهمانم شده
مهــرِ او آميــزه جــانم شـده
خواب ديدم ماه را در خويشتن
عکسِ او در من، نگاهِ او به من
با شتاب آمد سوي من، مستِ مست
آمد آمـد تا لبِ چشــمم نشســـت
عکسِ او در سينه من، جان گرفت
سايه در آييـنه مـن، جـان گرفـت
عشق را در قاب هرگز ديدهاي؟
ماه را در آب هـرگـز ديـدهاي؟
گفتمش: «خوش آمدي اي خوشلقا
آمـــدي جــانم؟ ولـي حـالا چــرا؟»
گفتمش: «اي بر جبينت جاي مُهر
آمدي؛ امـا چـرا اين وقتِ ظُـهر؟»
ماه، ناگَــه لب به دردِ دل گشـود...
لب؛ چه گويم يک گلِ سرخ کبود...
با دو چشمِ خيسِ خيس از سيلِ اشک،
با لبــاني خشــکتر از کــامِ مشــک،
گفت: « اي آب! اي روان! اي جانِ جان!
اي جهـــان زنـده به تــو! اي ميـزبـان!
ميـهمـانِ خويـش را آبـي بده
نيمه جان خويش را آبي بده...»
او سخن مي گفت و من محو نگاه
او سخن از آب... من از روي مــاه
او سخن ميگفت از " آتش" از "عطش"
مــن سخــن ميگفتـم از روي مهـَـش
او به من مشتاق و من مشتاقِ او
چشـــمِ مـن بر ابـروانِ طـاقِ او
او برايـم از صفـاي دل ســرود
از عطش، از آتشِ ساحل سرود
ماه گفت: « اي آب! خورشيد آن طرف
منتظر مانده است در صحـراي طف.»
من از او پرسيدم: «اين خورشيد کيست؟
تشنـه است آيـا؟ چرا؟ منظور چيست؟ »
اشـک، چشمان قشنگش را گرفت
بغـض هم حلقومِ تنگش را گرفت
مــاه نـاگـاه آه از دل برکشيــد
قطرههاي اشک او بر من چکيد
اشک شورَش در دلم شوري فکند
نور رويــش در دلـم نوري فکنـد
گفت: «خورشيد آن طرفتر تشنه است
دور او يـک فوج کـفتـر، تشنـه اســت.»
گفت: «فرزندانِ زمــزم تشـنـهانـد.»
گفت: «حتي مشکها هم تشنهاند.»
گفتمش: «اين تشنه، آخر کيست؟ هان؟
قصه خورشيـد و کفتـر چيست؟ هـان..؟»
ماه گفت: «اي آب! بس کن حرف را
خستـهام؛ پـر کـن برايـم ظــرف را»
ناگهان ماه آمد و نزدم نشست
آستين بالا زد او از ساقِ دست
مُشتي از من برگرفت او بهر خود
دسـت او از بوسه من ســرد شد
مُشت خود را چون سبـو پـر آب کرد
يک طرف او تشنه، يک سو آبِ سرد
يک نفس تا بوسه بر لب مانده بود
ماه اما دست من را خوانده بود...
ناگهـان انگشــت هاي او گسيــخت
"آن سبو بشکست و آن پيمانه ريخت"
ياد کرد از کفترِ تشنه به آب
از لبِ خورشيد و هُرمِ آفتاب
لحظهاي آهي کشيد و رخ نهفت
آب را بر صورتم پاشيد و گفت:
«کفتران در فکر اينکه با شتاب
آورد از چاه نخشب، ماه، آب
وانگهي من آب نوشم خوشخيال؟
کفتران را وا نهم بشکستهبال؟
هاي! هيهات اي لب خشکيدهام
گر گذارم آب نوشي از کفم
آب کم جو، تشنگي آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست»
اين بگفت و آب را از دست ريخت
مشک را پرآب کرد آنگه گريخت
شد سوار اسب، ماه چارده
مست افتاد از سرش طرف کُـلَه
کردمش از دور با حسرت نگاه
مدّ من شد جزر و موجم شد تباه
ناگهان ديدم که ديوي روسياه
با کمان و تير، آمد سوي ماه
تير او ناگه ز بند چله جَست
بر دل مشک مه زيبا نشست
اسب را شد خيس، زين و پشت و يال
ماه، از اندوه، خم شد چون هلال
تا قمر طی کرد منزلها ز بیم
خم شد و برگشت عرجون قدیم
ماه حيران ماند و عالَم در خسوف
آن طرف، خورشيد هم شد در کسوف
ديو زشت ديگري آمد ز راه
بست راه ماه را بر خيمهگاه
تيغ خشم و کينه را بيرون کشيد
دستهاي ميهمانم را بريد
ماه گويي باز اما جان گرفت
مشک را اين بار با دندان گرفت
ناگهان تير سوم از ره رسيد
چشم زيباي مه من را دريد
زخم چشمش، چهره را در خون کشيد
تير را با زانوان بيرون کشيد
تيرباران شد تمام پيکرش
همچو رگبار شهابي بر سرش
ديو پست ديگري از ره رسيد
گرز او بر تارک آن مه رسيد
ناگهان ديدم ميان آن سپاه
گرز را بر فرقِ قرصِ ماه... آه
ديدم آن دم با همين چشمانِ سر
چشـمه اي از معجـز شق القمـر...
ماه من از اسب بر خاک اوفتاد
گوييا از عرش، افلاک اوفتاد
يک سپاه از ديوهاي زشت و پست
جملگي شمشيرهاي کين به دست
دوره کردند از همه سو ماه را
خرد کردند استخوان شاه را
پيکر صدچاک هرگز ديدهاي؟
ماه را بر خاک هرگز ديدهاي؟
پاره پاره شد تنش از خشم و کین
صد ستاره ریخت بر روی زمین
پیکرش گرچه دونیم افتاد، آه
بدرِ کامل میشود در نیمه، ماه
ماه اما در پی خورشید بود
چشم باقیمانده هم در خون غنود
صورتش را کرد رو به خيمه گاه
گفت: خورشيد! اي تمام نور ماه!
ناگهان مهتاب، رد الشمس کرد
چشم او دستان من را لمس كرد
گوييا ياد کسي افتاده بود
آب، مَهر مادر خورشيد بود
دشت ناگه پر ز عطر ياس شد
حوض کوثر، مادر عباس شد
ديدمش فرداي آن روز، اي دريغ
مـاه را بــر روي ني، در زير تيـغ
ميهمان خويش را در زيرِ پي
ماهمان خويش را بر روي ني
ميهمان را بر سرِ ني ديدم... آه
ماهمان را بر سر ني ديدم... آه
راستي سرنيزه ديدن مشکل است
ماه را بر نيـزه ديدن مشـکل است
با خودم گفتم: « دريغا... اي دريغ...
ماه را ديــدي ميـان تيـر و تيـغ...
ميهــمان تشنـه را بـردي زِ ياد
خاک و آتش بر سرت اي آب؛ باد
اي دلِ من! تا ابـد رويت سيـاه...
ديدي اينها را و تاب آوردي؟ آه...
ماه من، بیجان شد اما جان گرفت
مثنوی در نیمهره پایان گرفت
*حامد شیخپور